مطالب روز |
![]() ما هنوز نمی دانیم مسجدالاقصیکدام یکی است آن وقت تازه می خواهیم آزادش کنیم! [ چهارشنبه 92/5/16 ] [ 8:54 صبح ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
گفتم:خدایا از همه دلگیرم...... گفت :حتی از من؟ گفتم خدایا دلم را ربود................ گفت:پیش از من؟ گفتم خدایا چقدر دوری....................... گفت:تو یا من؟ گفتم :خدایا تنهاترینم……….............…... گفت:پس من؟ گفتم:خدایا کمک خواستم……................ گفت:از غیر از من؟ گفتم:خدایا دوستت دارم..............................گفت:بیشتر از من؟ گفتم:خدایا اینقدر نگو من……............. گفت:من تو هستم و تو من... [ چهارشنبه 92/5/16 ] [ 8:16 صبح ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
سهراب سپهری 1385: هر کجا هستم، باشم به درک! من که باید بروم! پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال خودت! من نمی دانم نان خشکی چه کم از مجری سیما دارد! تیپ را باید زد! جور دیگر اما… کار را باید جست. کار باید خود پول. کار باید کم و راحت باشد! فک و فامیل که هیچ… با همه مردم شهر پی کار باید رفت! بهترین چیز اتاقی است که از دسته چک و پول پر است! پول را زیر پل و مرکز شهر باید جست! سید خندان یه نفر! سوئیچم کو! [ یکشنبه 91/2/10 ] [ 3:8 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
10 – خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود. 9 – خدا میدونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی کنترل تلویزیون رو بهش بده. 8- خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره! 7 – خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی دیگه نمیخره. … 6 – خدا میدونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره 5 – خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا میدونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره 4 – خدا میدونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره 3 - خدا میدونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره 2 – همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند و سرانجام دلیل شماره یک 1 – خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم …. [ یکشنبه 91/2/10 ] [ 2:49 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت .
[ یکشنبه 91/2/10 ] [ 1:55 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 9:51 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است . [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:53 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:50 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:46 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
روزی پسر جوانی مشغول تمیز کردن وسایل پدربزرگ مرحومش بود که یک پاکت نامه قرمزرنگ پیداکرد. روی پاکت با خطی زیبا و درشت ، نوشته شده بود: “تقدیم به نوه عزیزم “. [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:45 عصر ] [ محمد رضا آزادبری ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |